سالهاست که آسمان، کوچ غریبشان را بر شانه هایمان، پرنده میتکاند و آفتاب ، مسیر چشمانشان را با
انگشت نشان میدهد و میگرید.سالهاست که رفتهاند و بادها، بوی پیراهنشان را بر خاکریزهای بسیار، مویه
میکنند. آنان انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسهاند. دلشان، دریا مینوشت و نگاهشان،
توفان میسرود. برخاستند؛ آن هنگام که نفسهای سرما، پنجره ها را سیاه کرده بود و شهر، میرفت که در
اضطراب ثانیه های تجاوز، کمر خم کند. برخاستند و با قدمهای استوارشان در رگهای وطن، خون زندگی جاری
شد. پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جاده های صلابت را پشت سر گذاشتند و خاک را لبخند کاشتند.پا در
رکاب ستاره و باران ، آسمان عشق را تا دورترین ها درنوردیدند و اینک ، ما مانده ایم و این خاک مردابی. ما
مانده ایم و تکثیر بیوقفه ابرهای خاکستری. رفته اند و بارانها را با خود برده اند و فصلهایمان ، بیجوانه و آفتاب
مانده اند.کوچه های شهر را که ورق میزنم ، نامشان را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان مییابم تقویم
ها جفا کرده اند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلمهای منظوم اگر کم بگذارند ، در حق خون ،
کوتاهی کرده اند.پوتینها فقط اندکی از رشادت بچه ها را پیش بردند.معبرها فقط مقداری باریک ، برای شناخت
آنان گام برداشتند. کوله های همت آنان ، واکنش سبزی بود در برابر خزانزدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان
رفته بودند، چشمهای ما، حرفی برای گفتن نداشت.همه حرفها را با لبخند و گریه ها میزدند.خاکریزها، گواه
خوبی هستند بر اشکهای چکیده از دعای کمیلشان. شبهای جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گامهای نرفته
ما. اُنس با واژه های دنیایی، برای لبهای ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه ، با لحن های متفاوت ، استقامت
را به شعر درآوردند!آنگاه که مفاتیح یا اسلحه به دست میگرفتند، غزلهایی از ملکوت ، در چهار گوشه سنگر گُل
میکردبرادر! خواهر! ما بدهکاریم! ما به آن روزها و شبها بدهکاریم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه،
فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاریم. به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش
نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا همیشه بر دل خواهد داشت، بدهکاریم. به
مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ میشد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت،
بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست، برگرد،
اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت، که
جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران ، به اندازه
قطرات خون به ناحق ریخته ، بدهکاریم. به مظلومیت، معصومیت دختران و پسران بابا ندیده ، به گریههای
شبانگاه همسران شوهر از دست داده ، بدهکاریم. به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش
نماز خواند، بدهکاریم. ما به نام هزاران هزار شهید ، جانباز، اسیر، به هزاران هزار خانواده ، هزاران هزار پدر و
مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشتهاند ، بدهکاریم. ما به امام (ره) ... ما به ایران، به اسلام بدهکاریم.....