سلام آشنا

خداوندا! ما را از آنانی قرارده که درختهای اشتیاق در باغ‌های سینه‌هایشان ریشه دوانده و شعله‌های عشق تو آتش به دل‌هایشان زده و رایحه جمال تو پرنده افکارشان را اوج تازه بخشیده

سلام آشنا

خداوندا! ما را از آنانی قرارده که درختهای اشتیاق در باغ‌های سینه‌هایشان ریشه دوانده و شعله‌های عشق تو آتش به دل‌هایشان زده و رایحه جمال تو پرنده افکارشان را اوج تازه بخشیده

آخرین نظرات
پیوندها

۵۱ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسریش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم.
 همینطور که بهش نگاه می کردم، چشمم به کیفش افتاد که شاید 2؛3 کیلویی بود خواستم بگویم، ای چادر چقدر غریبی که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر چقدر غریبی .چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهیشان را ساعت ها بر دوش بکشند، اما وزن کم تو را تحمل نکنند.
ای چادر؛ چقدر غریبی، اگر با کفش های پاشنه بلندشان و .....صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند.
حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است    نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟

به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۳:۴۹
آشنا

http://up.vatandownload.com/images2/uaa9lgvua0uphm5rxwdm.jpg

ای شهید چشمانت را ببند...

مبادا این روزها را در مقابل مادرم زهرا شهادت دهی ...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۳:۱۸
آشنا

ساعت 6:30،ترانه 23 ساله با صدای آهنگ موبایلش از خواب بیدار می‌شود.

ساعت 6:40، وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند.امروز برخلاف روزهای گذشته بعد از نماز صبح خوابش نمی‌گیرد برای همین چند آیه قران می‌خواند و بعد از صرف صبحانه آماده می‌شود که به دانشگاه برود.

۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۹
آشنا

قطاری سوی " خــــــــــ[تصویر: 20034315777879ab78297e2393344fb3.gif]ــــدا " میرفت؛
همه ی مردم سوار شدند...

اما وقتی به بهشت رسیدند ، همگی پیاده شدند...و فراموش کردند!

که ...


مقصد خدا بود ...
نه بهـــــشت

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۴:۲۵
آشنا


سال‏هاست که آسمان، کوچ غریبشان را بر شانه‏ هایمان، پرنده می‏تکاند و آفتاب ، مسیر چشمانشان را با

انگشت نشان می‏دهد و می‏گرید.سال‏هاست که رفته‏اند و بادها، بوی پیراهنشان را بر خاکریزهای بسیار، مویه

می‏کنند. آنان انعکاس روشن خورشید در رودخانه‏ های سرخ حماسه‏اند. دلشان، دریا می‏نوشت و نگاهشان،

توفان می‏سرود. برخاستند؛ آن هنگام که نفس‏های سرما، پنجره‏ ها را سیاه کرده بود و شهر، می‏رفت که در

اضطراب ثانیه‏ های تجاوز، کمر خم کند. برخاستند و با قدم‏های استوارشان در رگهای وطن، خون زندگی جاری

شد. پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جاده‏ های صلابت را پشت سر گذاشتند و خاک را لبخند کاشتند.پا در

رکاب ستاره و باران ، آسمان عشق را تا دورترین‏ ها درنوردیدند و اینک ، ما مانده‏ ایم و این خاک مردابی. ما

مانده ‏ایم و تکثیر بی‏وقفه ابرهای خاکستری. رفته‏ اند و باران‏ها را با خود برده ‏اند و فصل‏هایمان ، بی‏جوانه و آفتاب

مانده ‏اند.کوچه‏ های شهر را که ورق می‏زنم ، نامشان را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان می‏یابم تقویم‏

ها جفا کرده‏ اند، اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند. قلم‏های منظوم اگر کم بگذارند ، در حق خون ،

کوتاهی کرده‏ اند.پوتین‏ها فقط اندکی از رشادت بچه‏ ها را پیش بردند.معبرها فقط مقداری باریک ، برای شناخت

آنان گام برداشتند. کوله‏ های همت آنان ، واکنش سبزی بود در برابر خزان‏زدگی و هجوم اتفاقِ پاییز. آنجا که آنان

رفته بودند، چشم‏های ما، حرفی برای گفتن نداشت.همه حرف‏ها را با لبخند و گریه ‏ها می‏زدند.خاکریزها، گواه

خوبی هستند بر اشک‏های چکیده از دعای کمیل‏شان. شب‏های جمعه بعد از آنها، تاولی است بر گام‏های نرفته

ما. اُنس با واژه‏ های دنیایی، برای لب‏های ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه ، با لحن‏ های متفاوت ، استقامت

را به شعر درآوردند!آن‏گاه که مفاتیح یا اسلحه به دست می‏گرفتند، غزل‏هایی از ملکوت ، در چهار گوشه سنگر گُل

می‏کردبرادر! خواهر! ما بدهکاریم! ما به آن روزها و شبها بدهکاریم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه،

فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاریم. به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش

نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا همیشه بر دل خواهد داشت، بدهکاریم. به

مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ می‌شد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت،

بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست، برگرد،

اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت، که

جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران ، به اندازه

قطرات خون به ناحق ریخته ، بدهکاریم. به مظلومیت، معصومیت دختران و پسران بابا ندیده ، به گریه‌های

شبانگاه همسران شوهر از دست داده ، بدهکاریم. به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش

نماز خواند، بدهکاریم. ما به نام هزاران هزار شهید ، جانباز، اسیر، به هزاران هزار خانواده ، هزاران هزار پدر و

مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشته‌اند ، بدهکاریم. ما به امام (ره)  ... ما به ایران، به اسلام بدهکاریم.....  

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۵۷
آشنا

توکل به خدا

پیش از اینها فکر می کردم که خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برف کوچمی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعدو برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ خنجر او مهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

بیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوست جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست

پرس وجو از کار او کاری خداست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذایش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعرهایم، بی صدا

در طنین خنده ای خشم خدا

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

بقیه ی آن در ادامه مطلب......

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۲۶
آشنا
بسم الله الرحمن الرحیم

خدا جانم سلام !

ای خدا ! ای مهربان ترین مهربانانم !

ای خدا ! ای تنها مهربان و یکتا بخشنده‌ام !

به خدا که دوستت دارم خدا !

ای خدای رحمن و رحیم !

ای که عاشق تمام نام های تو ام!

یا لطیفِ جبار و یا عزیزِ قهار!

خدا جانم ! به کدام نام بخوانمت که بیشتر دوستم داشته باشی؟

خدایا دوست داری به چه نامی بخوانمت؟

ای که بهترین نام‌ها از توست!

و ای که نکوترین نام‌ها توراست!

ای نکونام ترینم!

به کدام نام نکویت بخوانم که خیره نگاهم کنی؟

چگونه باشم که دلخواه تو باشم ای دلخواهترین؟

الله جانم دوست داری چگونه صدایت کنم و چگونه بخوانمت؟

الله

خدا ! چگونه گوش کنمت و بشنومت و بنیوشمت؟

خدا ! چگونه ببینمت و نگاهت کنم و مشاهده ات کنم و دیدارت کنم؟

خدا ! چگونه حست کنم و لمست کنم و در آغوشت گیرم؟

خدا ! چگونه بخورم بنوشم و بیاشاممت خدا؟

چگونه ببویم و استشمامت کنم؟

خدا ! چگونه‌ات باشم خدا؟

به خدا که دوست دارم از بنده‌ات راضی باشی خدا !

یا سریع الرضا !

ای رضا ترین و راضی ترین !

خدایا به کدامین نامت بخوانم که دوست‌ترم بداری؟

خدایا تو را به عظیم‌ترین نام هایت و به اسم اعظم ات می خوانم !

خدایا تو را به آن نام هایی که مقربینت و اولیائت می خوانند می خوانم !

خدا جان تو را به اسمایی که پیامبران و رسولان و امامانت می خوانند می خوانم !

خدا جانم تو را به نامی که خودت خود را بدان می خوانی می خوانم !

و خدا جانم بدان نام قسمت می دهم و استدعا می کنم

 که بود و نبود مرا در خودت محو کنی !

خدا جانم خود فرموده‌ای که : «ادعونی استجب لکم» !

خود خواندی‌ام و خواستی که این چنین بخوانمت و این چنین بخواهمت

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۲۴
آشنا
نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟

گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.

گفتی برو! انگار محکم تر از همیشه بود.

مهربانیت رنگ باخت.گفتم به خاطر یک موجود خاکی رهایم می کنی؟

سکوت کردی. گفتی برو!

 فریاد زدم نگاهم کن… نگاهم نکردی.

نمی دیدمت دلم نمی خواست آدمت را هم ببینم. تکان می خورد و سخن می گفت انگار.

 همه به خاک افتادند و سجده اش کردند.

گفتی جانشین من است خلیفه است…

روزی که از من خواستی به غیر از توسجده کنم ، به آن تلی از خاک که کم‌کم تبدیل به گل میشد، من

نمیدانستم جنس آبی که این خاک را گل میکند چیست. نمیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟ از آن

به من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!

من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد. نمیتوانستم برای یک مشت گل

زانو بزنم.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.

گفتی زانو بزن. نتوانستم.فریاد زدم. این همان آدم خاکی توست که ستم خواهد کرد. سرکش و طغیانگر خواهد شد،

تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…

باز سکوت …آرام زمزمه کردی خلیفه است.

…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!خلیفه ای که دروغ می گوید خلیفه ای که گناه می کند. خندیدم و

طعنه زدم

یک خلیفه گناهکار!…

گفتی نخوت تورا بلعیده است.

خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!

نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟ قرن ها از آن روز می گذرد و من ساکن زمینم.

بین همه این آدمهای خاکی تو! بین همه دروغها و حرص هایشان.بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!

بین همان ها که می خواهند نبودنت را ثابت کنند یا نادیده ات بگیرند.همان ها که گاهی فقط گاهی به سراغت

می آیند.و من از شوق لبریز می شوم

من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت می برم. از این که امیدهایت را نامید می‌کنند شادی می

کنم.و دلم برای لغزش‌هایشان پر می زند.

وتو! با همه قدرت و بزرگی ات زیاده گویی‌هایشان را می بخشی هنوز توبه می پذیری و باران می‌بارانی و

مهربانانه سر فرازش می کنی.

عجب از او که مهربانی‌ات را می بیند و ستم میکند و عجب از تو که ستمش می‌بینی و مهربانی می کنی…

و من هنوز از این که زشتی‌هایشان را نادیده می گیری آتش می خورم و برای نابودی‌اش قسم می خورم. برای

سر گشتگی‌اش لحظه شماری می کنم…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۹
آشنا
خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم.

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد و گفت : وقت من ابدی ست. چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

گفتم : چه چیز بیشتر از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد : این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند 

بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. این که سلامت شان را صرف

به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. این که

با نگرانی به زمان آینده زمان حال فراموش می شود. آنچنان که دیگر نه در آینده

زندگی می کنند و نه در حال.این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند

مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دستهایم در دست گرفت و مدتی هردو ساکت ماندیم. بعد پرسیدم : به

عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درسی از زندگی بگیرند ؟

خدا با لبخند پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن

کرد. اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران

مقایسه کنند.یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه

کسی است که نیاز کمتری دارد. یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخم عمیق

در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم.و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن

زخم التیام یابد.با بخشیدن بخشش یاد بگیرند . یاد بگیرند که کسانی هستند که

آنها را عمیقا دوست بدارند امابلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان

دهند.یاد بگیرند که میشود دو نفربه یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت

ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان

هم باید خود را ببخشند. همیشه

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۸
آشنا
پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش

سیل وطوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتا ب

برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان،دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان وساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند : این کار خداست

پرس وجو از کار او کاری خداست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا …

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟

گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است…

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان وآشنا :

پیش از اینها فکر می کردم خدا …

         

    بخدا گفتم: " بیا جهان را قسمت کنیم، آسمون واسه من ابراش مال تو، دریا مال من موجش مال تو، ماه مال من خورشید مال تو ... ".

    خدا خندید و گفت: " بندگی کن، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو ... "

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۰۰
آشنا