سلام آشنا

خداوندا! ما را از آنانی قرارده که درختهای اشتیاق در باغ‌های سینه‌هایشان ریشه دوانده و شعله‌های عشق تو آتش به دل‌هایشان زده و رایحه جمال تو پرنده افکارشان را اوج تازه بخشیده

سلام آشنا

خداوندا! ما را از آنانی قرارده که درختهای اشتیاق در باغ‌های سینه‌هایشان ریشه دوانده و شعله‌های عشق تو آتش به دل‌هایشان زده و رایحه جمال تو پرنده افکارشان را اوج تازه بخشیده

آخرین نظرات
پیوندها

ابلیس

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۹ ب.ظ
نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟

گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.

گفتی برو! انگار محکم تر از همیشه بود.

مهربانیت رنگ باخت.گفتم به خاطر یک موجود خاکی رهایم می کنی؟

سکوت کردی. گفتی برو!

 فریاد زدم نگاهم کن… نگاهم نکردی.

نمی دیدمت دلم نمی خواست آدمت را هم ببینم. تکان می خورد و سخن می گفت انگار.

 همه به خاک افتادند و سجده اش کردند.

گفتی جانشین من است خلیفه است…

روزی که از من خواستی به غیر از توسجده کنم ، به آن تلی از خاک که کم‌کم تبدیل به گل میشد، من

نمیدانستم جنس آبی که این خاک را گل میکند چیست. نمیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟ از آن

به من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!

من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد. نمیتوانستم برای یک مشت گل

زانو بزنم.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.

گفتی زانو بزن. نتوانستم.فریاد زدم. این همان آدم خاکی توست که ستم خواهد کرد. سرکش و طغیانگر خواهد شد،

تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…

باز سکوت …آرام زمزمه کردی خلیفه است.

…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!خلیفه ای که دروغ می گوید خلیفه ای که گناه می کند. خندیدم و

طعنه زدم

یک خلیفه گناهکار!…

گفتی نخوت تورا بلعیده است.

خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!

نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟ قرن ها از آن روز می گذرد و من ساکن زمینم.

بین همه این آدمهای خاکی تو! بین همه دروغها و حرص هایشان.بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!

بین همان ها که می خواهند نبودنت را ثابت کنند یا نادیده ات بگیرند.همان ها که گاهی فقط گاهی به سراغت

می آیند.و من از شوق لبریز می شوم

من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت می برم. از این که امیدهایت را نامید می‌کنند شادی می

کنم.و دلم برای لغزش‌هایشان پر می زند.

وتو! با همه قدرت و بزرگی ات زیاده گویی‌هایشان را می بخشی هنوز توبه می پذیری و باران می‌بارانی و

مهربانانه سر فرازش می کنی.

عجب از او که مهربانی‌ات را می بیند و ستم میکند و عجب از تو که ستمش می‌بینی و مهربانی می کنی…

و من هنوز از این که زشتی‌هایشان را نادیده می گیری آتش می خورم و برای نابودی‌اش قسم می خورم. برای

سر گشتگی‌اش لحظه شماری می کنم…

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۲۹
آشنا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی